عسل را هم اگر به زور به خورد کسی بدهند، برایش از زهر مار تلختر خواهد بود...
دورهی دبستان، ما را برای خواندن نماز به مسجد نزدیک مدرسه میبردند. بچه بودیم و نهایت لذت را میبردیم. هر چند که به دستور مدیر؛ ناظم و معلم این کار را میکردیم. ولی خوشحال بودیم که هم حرف بزرگترها را گوش دادهایم و هم خدا از ما راضی است.
در دوران راهنمایی اوضاع عوض شد. مدرسه خودش نمازخانه داشت. اما در اصل انباری تنگ و تاریکی بود که تبدیل به نمازخانه شده بود. مدیر خوش فکرمان! کلی فسفر سوزانده بود و تصمیم گرفته بود که در هر روز یک پایه را در نمازخانه وادار به نماز خواندن کند. یعنی یک روز کل کلاس اولیها، روز دیگر دومیها و روز بعد از آن سومیها. هر وقت نوبت ما که کلاس دومی بودیم میشد، اشهدمان را میخواندیم. چون بچهها در نمازخانه همه کار میکردند به جز نماز خواندن. یکی صدای خر و بز درمیآورد، آن یکی کبریت آتش میزد و به طرف دیگران پرتاب میکرد، موقع سجده مهر میقاپیدند و یا جورابهای هم را میکشیدند، زیر لنگ و دست و پای هم میزدند، همدیگر را هل میدادند و صد جور کار دیگر. خلاصه هر چیزی بود الا نماز. خیلی ناراحت میشدم. بارها با خودم فکر میکردم که: عجب مدیر احمقی داریم! اگر زور نمیکرد که همه برای نماز بیایند و هر کسی به خواست خودش میآمد، هم نمازمان نماز بود و هم دیگر چنین بساطی نداشتیم.
در دبیرستان ورق کاملا برگشت. از نماز جماعت مدرسه فراری بودیم. البته نمازخوان بودیم ولی از زورگویی و قلدری جناب مدیر خوشمان نمیآمد. چون دستور داده بود که مستخدم یا همان بابای مدرسه در مدرسه را چند دقیقه قبل از اذان ظهر و زنگ آخر ببندد و قفل کند. ما کارمان شده بود شرط بندی سر این که چه کسانی میتوانند فرار کنند و چه کسانی نمیتوانند. مستخدم مدرسه پیر بود و حیاط مدرسه درندشت، بزرگ و وسیع. برای همین فرصت اندکی برای فرار کردن مهیا بود. اینجا بود که ورزشکاری به کارمان میآمد. خیلی از اوقات موفق به فرار میشدم. اما وقتی هم که پشت دروازهی آزادی! میماندم. میرفتم تو صف بچههای شیفت ظهر و خودم را قاطی ایشان میکردم و بعد از پایان مراسم صف، سریع از مدرسه خارج میشدم.
بعد از فرار، موقعی که به خانه میرسیدم. وضو میگرفتم و قبل از خوردن ناهار یا هر کار دیگری ابتدا نمازم را میخواندم. خیلی کیف میکردم. چون کار دلم بود. کلی با خدای خودم خلوت میکردم. نماز تک نفرهی خودم را به نماز جماعت زورکی ترجیح میدادم. ثواب چند برابری نماز جماعت زورکی! هم برایم اهمیتی نداشت.
سالها از آن دوران میگذرد. ولی هنوز تفکر اجبار کودکان و نوجوانان به انجام امور مذهبی وجود دارد. ای کاش، والدین و کسانی که در ارتباط با بچهها هستند، اجازه دهند که کودک و نوجوان خود راه خویش را برگزیند. در انجام امور مذهبی آزاد باشد. این حق را داشته باشد که هر زمان خواست، دست از دین و مذهب خود بردارد و مجبور نباشد که همیشه از روی زور، اجبار، ترس و شماتت دیگران نام دین و مذهب را با خود به یدک بکشد و مشغول انجام امور دینی شود. بعد از عمری نفهمیدم "لا اکراه فی الدین" یعنی چه؟ چون ندیدم...
دورهی دبستان، ما را برای خواندن نماز به مسجد نزدیک مدرسه میبردند. بچه بودیم و نهایت لذت را میبردیم. هر چند که به دستور مدیر؛ ناظم و معلم این کار را میکردیم. ولی خوشحال بودیم که هم حرف بزرگترها را گوش دادهایم و هم خدا از ما راضی است.
در دوران راهنمایی اوضاع عوض شد. مدرسه خودش نمازخانه داشت. اما در اصل انباری تنگ و تاریکی بود که تبدیل به نمازخانه شده بود. مدیر خوش فکرمان! کلی فسفر سوزانده بود و تصمیم گرفته بود که در هر روز یک پایه را در نمازخانه وادار به نماز خواندن کند. یعنی یک روز کل کلاس اولیها، روز دیگر دومیها و روز بعد از آن سومیها. هر وقت نوبت ما که کلاس دومی بودیم میشد، اشهدمان را میخواندیم. چون بچهها در نمازخانه همه کار میکردند به جز نماز خواندن. یکی صدای خر و بز درمیآورد، آن یکی کبریت آتش میزد و به طرف دیگران پرتاب میکرد، موقع سجده مهر میقاپیدند و یا جورابهای هم را میکشیدند، زیر لنگ و دست و پای هم میزدند، همدیگر را هل میدادند و صد جور کار دیگر. خلاصه هر چیزی بود الا نماز. خیلی ناراحت میشدم. بارها با خودم فکر میکردم که: عجب مدیر احمقی داریم! اگر زور نمیکرد که همه برای نماز بیایند و هر کسی به خواست خودش میآمد، هم نمازمان نماز بود و هم دیگر چنین بساطی نداشتیم.
در دبیرستان ورق کاملا برگشت. از نماز جماعت مدرسه فراری بودیم. البته نمازخوان بودیم ولی از زورگویی و قلدری جناب مدیر خوشمان نمیآمد. چون دستور داده بود که مستخدم یا همان بابای مدرسه در مدرسه را چند دقیقه قبل از اذان ظهر و زنگ آخر ببندد و قفل کند. ما کارمان شده بود شرط بندی سر این که چه کسانی میتوانند فرار کنند و چه کسانی نمیتوانند. مستخدم مدرسه پیر بود و حیاط مدرسه درندشت، بزرگ و وسیع. برای همین فرصت اندکی برای فرار کردن مهیا بود. اینجا بود که ورزشکاری به کارمان میآمد. خیلی از اوقات موفق به فرار میشدم. اما وقتی هم که پشت دروازهی آزادی! میماندم. میرفتم تو صف بچههای شیفت ظهر و خودم را قاطی ایشان میکردم و بعد از پایان مراسم صف، سریع از مدرسه خارج میشدم.
بعد از فرار، موقعی که به خانه میرسیدم. وضو میگرفتم و قبل از خوردن ناهار یا هر کار دیگری ابتدا نمازم را میخواندم. خیلی کیف میکردم. چون کار دلم بود. کلی با خدای خودم خلوت میکردم. نماز تک نفرهی خودم را به نماز جماعت زورکی ترجیح میدادم. ثواب چند برابری نماز جماعت زورکی! هم برایم اهمیتی نداشت.
سالها از آن دوران میگذرد. ولی هنوز تفکر اجبار کودکان و نوجوانان به انجام امور مذهبی وجود دارد. ای کاش، والدین و کسانی که در ارتباط با بچهها هستند، اجازه دهند که کودک و نوجوان خود راه خویش را برگزیند. در انجام امور مذهبی آزاد باشد. این حق را داشته باشد که هر زمان خواست، دست از دین و مذهب خود بردارد و مجبور نباشد که همیشه از روی زور، اجبار، ترس و شماتت دیگران نام دین و مذهب را با خود به یدک بکشد و مشغول انجام امور دینی شود. بعد از عمری نفهمیدم "لا اکراه فی الدین" یعنی چه؟ چون ندیدم...
2 نظرات:
راستی که چه دورانها که پشت سر نگذاشتیم! بهشت زورکی از هر جهنمی بدتره. وقتی کردی سری به این بزن:http://balatarin.com/permlink/2009/10/4/1784926
روزی باید به همچیز نگاه دوباره بیاندازیم.
فرستادن پیام برای تو هم عبور از هفتخوان رستم است ها!
ببین دوست عزیز از موضوعت خیلی خوشم اومد . یک جورهای منو یاد بچگی های خودم انداخت - من الان تو ایران نیستم دیگه - اینجا یک دنیای دیگه ای رو تجربه کردم . الان دیگه نماز هم نمی خونم . اگه بپرسی چرا باید بگم ,اگه یک خانواده مسلمان بدنیا نمی اومدم باور کن هیچ وقت مسلمان هم نمی شدم ,حدیث طولانیه ولی باید بگم که بزرکترین ظلم به هر بچه اینه که اونرو وادار به پذیرش دین پدر و مادرش بکنی و براش خطوط قرمز ادیان رو بکشی
ارسال یک نظر