حکایت شیعه و سنی - کشتار و سرکوب جایگزین تفکر و اندیشه

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

کشتارها، اعدام ها و سرکوب های با رنگ و بوی مذهبی که در ایران، عراق، پاکستان و عربستان سعودی و سایر ممالک تندروی اسلامی رخ می‏دهد. دلایل اجتماعی، سیاسی، دینی، فرهنگی و تاریخی بسیاری دارد که در اینجا به برخی از آن ها اشاره می‏کنم:

1- ترس از گسترش اندیشه جدید و نوین در گستره دین و گرایش افراد به آن
2- شستشوی مغزی طلاب دینی جوان در مکتب خانه های دینی و آماده سازی نیروهای تندروی مذهبی و سرکوبگر
3- عقب ماندگی فرهنگی مردم در طول تاریخ توسط حکومت ها یا ملایان مذهبی (پاکستان و ایران)
4- تلقین تئوری جهاد با کفار، مرتدها، رافضی ها و ...
5- سرکوب مخالفین سیاسی و منتقدین مذهبی به بهانه مذهب (ایران و عربستان سعودی)
6- تئوری گسترش دین خدا از طریق زور و سرکوب
7- تحت فشار قراردادن اقلیت های مسلمان از لحاظ حقوق اجتماعی، سیاسی و مذهبی برای گرایش ایشان به مذهب مورد علاقه حاکمان
8- تحقیر روزانه از طریق انواع رسانه های دیداری، شنیداری، گفتاری و نوشتاری
9- دلایل قومی و نژادی ( موردی که در دارفور سودان شاهد آن هستیم و تا حدی عراق)
10 - تفسیرهای گوناگون از آئین اسلام و این که هر تفسیری خود را بر حق و سایرین را لایق نابودی می‏داند.
و ...

امیدوارم روزی برسد به جای کشتار و سرکوب، شاهد گفت و گو و اندیشه محوری بین فرق مختلف اسلامی با هم و حتی با بی خدایان و بی دینان و انسان دوستان و سایر مذاهب باشیم.

آقای خامنه ای! حکومت هیتلر و موسولینی با رنگ و لعاب اسلامی را نمی‏ خواهیم

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

آقای خامنه ای، هرچند که نوشتن برای شخص شما و دوستانتان، حکایت آب در هاون کوبیدن است، اما گفتنی ها را باید گفت. مدتی است که در برابر مردم و خواسته های بر حقشان ایستاده ای و تحت عناوینی چون حفظ اقتدار نظام و جایگاه ولی فقیه، دستور کشتار، سرکوب و شکنجه صادر می‏کنی، در حالی که خود بهتر می‏دانی که جایگاه امروزت را از همین مردم داری و بدون این مردم هیچی. متأسفانه چنان اسیر توهمی به نام داشتن حق حکومت کردن از جانب خداوند شده ای که دیگر چشم بر روی همه چیز بسته ای. ولایت فقیهی که دم از آن می‏زنی، با این راه و روشی که در پیش گرفته ای، چیزی بیشتر از یک حکومت دیکتاتوری و فاشیستی تمام عیار نیست. اما بزرگترین اشتباهت این است که فکر می‏کنی چون این حکومت نام خدا، رسول خدا و اسلام را یدک می‏کشد یک حکومت مردمی، عادل و مشروع است. اگر تاریخ نخوانده ای، بهتر است برگردی و ببینی سرنوشت حکومت هایی که مثل حکومت ولایت فقیه بر مبنای فاشیسم استوار بوده اند، چگونه به پایان رسیده است. شخص شما ما را به یاد هیتلر، موسولینی، فرانکو و… می‏اندازد. رئیس جمهور نامشروعت، محمود احمدی نژاد حکم گوبلز زمانه را دارد و بسیج و سپاهی که دم از مردمی بودن آن می‏زنی، هیچ تفاوتی با حزب نازی آلمان هیتلری و پیراهن سیاهان ایتالیای موسولینی ندارند. خود را پیشوا می‏دانید و سخن خود را فصل الخطاب، سخنی که ایستادن در برابر آن و نقدش یعنی کفر، سرپیچی و نافرمانی. آیا این چیزی به جز فاشیسم است؟ یک تنه در برابر آرای مردمی که چیزی به جز انتخاب رئیس جمهورشان نمی‏خواستند، ایستادی و آنان را به اطاعت محض از خود فراخواندی. اگر این کار دیکتاتوری نباشد، پس چیست؟ گشتاپوی اطلاعات و پیراهن سیاهان لباس شخصیت را به جان مردم ایران انداخته ای و سخن از وحدت به میان می‏آوری. این را بدان که مردم ایران تا زمانی برای یک شخص و آیین و عقیده ای احترام قائل هستند که این احترام و ارزش رابطه‏ای کاملا دو طرفه باشد. چیزی که متأسفانه، در این حکومت اصلا دیده نمی‏شود. خود را با نام اسلام فریب نده. چون خود مردم بهتر می‏دانند که در این سی سال حکومت چه چیزی به خورد آنها داده اید. ما این حکومت پوسیده هیتلر و موسولینی را، هر چقدر هم که به آن رنگ و لعاب اسلام زده باشید، را نمی‏خواهیم.

اسلام، روزگاری با هم دوست بودیم، اما خودت این دوستی را پایان دادی

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

روزگاری دوستت داشتم. همه خوبی، پاکی و انسانیت را در تو می‏دیدم. وقتی ظلم و ستمی از جانب حامیانت می‏دیدم، همواره می‏گفتم که اینان هیچ چیزی از تو یاد نگرفته اند و فقط ظاهر دستورات و احکام تو را شنیده و دیده اند و مسلمان اسمی هستند. همواره در مباحث و گفتگو با دوستان و نزدیکان سنگ تو را به سینه می‏زدم و از این که حامیت بودم به خود می‏بالیدم. اما... چه زود قداستت در پیشم شکست. آن روز، همان روزی بود که تصمیم گرفتم، کتابت یعنی قرآن را بخوانم. آن هم نه عربی، بلکه فارسی. سوره ای را به تصادف انتخاب کردم. صحبت از جنگ و خونریزی و دستور مستقیم به کشتار بود، هر چه بیشتر می‏خواندم، بیشتر ناراحت و غمگین می‏شدم. آیا واقعا این تو بودی؟ از آن روز به بعد، با خودم و تو درگیر شدم. هر چه بیشتر درباره ات تحقیق و جستجو می‏کردم، نا امیدی و سر خوردگی بیشتری نصیبم می‏شد. آخر عقاید تو درباره انسان ها با عقاید من سازگار نبود. تا این که تصمیم گرفتم دیگر از تو دست بکشم. تصمیم بسیار سختی بود. گزینشی بود بین عقل و احساس. هنوز هم گاهی به یاد روزهایی می‏افتم که تو برایم عزیز بودی. ولی تلخی هایت مانع از برگشتنم می‏شود. تلخی هایی که حرف های شیرینت را برایم کاملا بی معنی کرد. به تو ناسزا نگفته و توهین هم نمی‏کنم. اما سالهاست که دیگر با تو کاری ندارم. روزی هدف زندگیم تو بودی. عزیز و گرامی بودی. زمانی دوستم بودی و دوستت داشتم... اما خودت به همه چیز پایان دادی.