مامانت زن من است... حق کتک زدنش را دارم... به تو و هیچکس دیگری هم ربطی ندارد...
صدای گریهها و التماسهای کودکانه دخترک همسایه، فریادهای خشن و نفرت انگیز پدر و آه و نالههای مادرش هنوز در ذهنم به عنوان یک خاطره تلخ باقی مانده است.
چند سال پیش بود. خانوادهای سه نفره به محله ما اسباب کشی کرده بودند و همسایه دیوار به دیوار ما بودند. یک زوج جوان با یک دختر ناز و قشنگ به نام آرزو. روزهای اول همه اهالی محله حسرت زندگی ایشان را میخوردند و آرزوی خانوادهای مثل خانواده این همسایه تازه را داشتند. ما هم خوشحال بودیم که همسایه جدیدمان، خوب از کار درآمده است.
چند ماهی گذشت. به مرور زمان رفتارهایی از طرف مرد همسایه دیدم که برایم اصلاً باورکردنی نبود. رفتار زشتی با همسرش داشت. او را با القاب و نامهای تحقیرآمیز صدا میزد. خیلی از اوقات او را کتک میزد. وقتی خودش به سرکار میرفت، در خانه را بر روی همسر و فرزندش قفل میکرد و کارهایی از این دست که یکی از یکی دیگر زشتتر و ضد انسانیتر. چند بار به او تذکر دادیم. اما همیشه با فحاشی و توهین این عبارات را میگفت و تکرار میکرد: "چهاردیواری اختیاری! زندگی من به شماها ربطی ندارد. شما چی کاره هستید؟ یعنی من اختیار زن خودم را هم ندارم؟!؟!"
آرزو دختر سالم، باهوش و زرنگی بود. اما به دلیل رفتارهای پدرش روز به روز افسردهتر، ضعیفتر و غمگینتر میشد. هر وقت آرزو را در خیابان میدیدم. خیلی ناراحت میشدم. چون گلی بود که روز به روز به پژمردگی نزدیک میشد. او قربانی اصلی رفتار پدرش بود. در حالی که هیچ گناهی نداشت. پاک و معصوم بود. مثل همه بچهها در سنین کودکی.
آن خانواده از هم پاشید. مادر به هر بدبختی که بود طلاقش را با بخشیدن مهریه و حق و حقوقش گرفت. مادر خیلی تلاش کرد که سرپرستی و حضانت آرزو را به عهده بگیرد. ولی نشد. چون خودش بهتر از هر کسی میدانست که فرزندش با این پدر هیچ آینده خوبی نخواهد داشت و آن خانه حکم یک زندان و شکنجه گاه را دارد. مادر با هزار رنج، اندوه، غم و غصه از دخترش خداحافظی کرد.
مرد بعد از مدتی با یک دختر جوان ازدواج کرد. با او هم مثل همسر قبلی خود رفتار میکرد. همان آش و همان کاسه. نامادری هم عقده رنج و حقارت خود را بر سر دخترک خالی میکرد.
ما از آن محله رفتیم. از سرنوشت آرزو خبری نداشتم. بعد از چند سال برای دیدن رفیق رفقا و بچه محلها به آنجا سری زدم. از همسایه پرسیدم. برایم سرنوشت دختر مهم بود. اما چیزی را شنیدم که ای کاش هرگز نمیشنیدم: آرزو زیر کتک و شکنجه نامادری به قتل رسیده بود. نامادری در انتظار حکم اعدام و قصاص بود. مادر آرزو به خاطر مرگ فرزندش دچار بیماری روحی شده بود. پدر هم سخت پشیمان شده بود ولی پشیمانی او هیچ سودی برای بازگشت فرزندش به زندگی نداشت.
آرزو میتوانست به آرزوهایش برسد، آرزو هم برای خود رویاها و آرزوهایی داشت، ولی دفتر زندگیش برای همیشه بسته شد. مقصر کیست؟ پدر؟ مادر؟ نامادری؟ ما؟ جامعه یا ...؟؟؟
صدای گریهها و التماسهای کودکانه دخترک همسایه، فریادهای خشن و نفرت انگیز پدر و آه و نالههای مادرش هنوز در ذهنم به عنوان یک خاطره تلخ باقی مانده است.
چند سال پیش بود. خانوادهای سه نفره به محله ما اسباب کشی کرده بودند و همسایه دیوار به دیوار ما بودند. یک زوج جوان با یک دختر ناز و قشنگ به نام آرزو. روزهای اول همه اهالی محله حسرت زندگی ایشان را میخوردند و آرزوی خانوادهای مثل خانواده این همسایه تازه را داشتند. ما هم خوشحال بودیم که همسایه جدیدمان، خوب از کار درآمده است.
چند ماهی گذشت. به مرور زمان رفتارهایی از طرف مرد همسایه دیدم که برایم اصلاً باورکردنی نبود. رفتار زشتی با همسرش داشت. او را با القاب و نامهای تحقیرآمیز صدا میزد. خیلی از اوقات او را کتک میزد. وقتی خودش به سرکار میرفت، در خانه را بر روی همسر و فرزندش قفل میکرد و کارهایی از این دست که یکی از یکی دیگر زشتتر و ضد انسانیتر. چند بار به او تذکر دادیم. اما همیشه با فحاشی و توهین این عبارات را میگفت و تکرار میکرد: "چهاردیواری اختیاری! زندگی من به شماها ربطی ندارد. شما چی کاره هستید؟ یعنی من اختیار زن خودم را هم ندارم؟!؟!"
آرزو دختر سالم، باهوش و زرنگی بود. اما به دلیل رفتارهای پدرش روز به روز افسردهتر، ضعیفتر و غمگینتر میشد. هر وقت آرزو را در خیابان میدیدم. خیلی ناراحت میشدم. چون گلی بود که روز به روز به پژمردگی نزدیک میشد. او قربانی اصلی رفتار پدرش بود. در حالی که هیچ گناهی نداشت. پاک و معصوم بود. مثل همه بچهها در سنین کودکی.
آن خانواده از هم پاشید. مادر به هر بدبختی که بود طلاقش را با بخشیدن مهریه و حق و حقوقش گرفت. مادر خیلی تلاش کرد که سرپرستی و حضانت آرزو را به عهده بگیرد. ولی نشد. چون خودش بهتر از هر کسی میدانست که فرزندش با این پدر هیچ آینده خوبی نخواهد داشت و آن خانه حکم یک زندان و شکنجه گاه را دارد. مادر با هزار رنج، اندوه، غم و غصه از دخترش خداحافظی کرد.
مرد بعد از مدتی با یک دختر جوان ازدواج کرد. با او هم مثل همسر قبلی خود رفتار میکرد. همان آش و همان کاسه. نامادری هم عقده رنج و حقارت خود را بر سر دخترک خالی میکرد.
ما از آن محله رفتیم. از سرنوشت آرزو خبری نداشتم. بعد از چند سال برای دیدن رفیق رفقا و بچه محلها به آنجا سری زدم. از همسایه پرسیدم. برایم سرنوشت دختر مهم بود. اما چیزی را شنیدم که ای کاش هرگز نمیشنیدم: آرزو زیر کتک و شکنجه نامادری به قتل رسیده بود. نامادری در انتظار حکم اعدام و قصاص بود. مادر آرزو به خاطر مرگ فرزندش دچار بیماری روحی شده بود. پدر هم سخت پشیمان شده بود ولی پشیمانی او هیچ سودی برای بازگشت فرزندش به زندگی نداشت.
آرزو میتوانست به آرزوهایش برسد، آرزو هم برای خود رویاها و آرزوهایی داشت، ولی دفتر زندگیش برای همیشه بسته شد. مقصر کیست؟ پدر؟ مادر؟ نامادری؟ ما؟ جامعه یا ...؟؟؟
2 نظرات:
کتک زدن هر انسانی یه جرم. فرق نمیکنه که زنت باشه یا بچت یا مادرت یا هر کس دیگه. قوه قضایی و قانون باید به عنوان جرم بهش نگاه کنه.
چهار دیواری هیچ کسم اختیاری نیست - کسی نمیتونه تو چهار دیوارش آدم بکشه یا بزنه
اشکال از همه اینها هاست ولی تنها جوری که میشه باهاش مقابله کرد یه دولت قانون مداره که با خشونت مقابله کنه نه اینکه خودش منشا خشونت باشه
very sad, it made me cry
ارسال یک نظر