نماز زورکی، شرط بندی و فرار

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

عسل را هم اگر به زور به خورد کسی بدهند، برایش از زهر مار تلخ‏تر خواهد بود...

دوره‏ی دبستان، ما را برای خواندن نماز به مسجد نزدیک مدرسه می‏بردند. بچه بودیم و نهایت لذت را می‏بردیم. هر چند که به دستور مدیر؛ ناظم و معلم این کار را می‏کردیم. ولی خوشحال بودیم که هم حرف بزرگترها را گوش داده‏ایم و هم خدا از ما راضی است.

در دوران راهنمایی اوضاع عوض شد. مدرسه خودش نمازخانه داشت. اما در اصل انباری تنگ و تاریکی بود که تبدیل به نمازخانه شده بود. مدیر خوش فکرمان! کلی فسفر سوزانده بود و تصمیم گرفته بود که در هر روز یک پایه را در نمازخانه وادار به نماز خواندن کند. یعنی یک روز کل کلاس اولی‏ها، روز دیگر دومی‏ها و روز بعد از آن سومی‏ها. هر وقت نوبت ما که کلاس دومی بودیم می‏شد، اشهدمان را می‏خواندیم. چون بچه‏ها در نمازخانه همه کار می‏کردند به جز نماز خواندن. یکی صدای خر و بز درمی‏آورد، آن یکی کبریت آتش می‏زد و به طرف دیگران پرتاب می‏کرد، موقع سجده مهر می‏قاپیدند و یا جوراب‏های هم را می‏کشیدند، زیر لنگ و دست و پای هم می‏زدند، همدیگر را هل می‏دادند و صد جور کار دیگر. خلاصه هر چیزی بود الا نماز. خیلی ناراحت می‏شدم. بارها با خودم فکر می‏کردم که: عجب مدیر احمقی داریم! اگر زور نمی‏کرد که همه برای نماز بیایند و هر کسی به خواست خودش می‏آمد، هم نمازمان نماز بود و هم دیگر چنین بساطی نداشتیم.

در دبیرستان ورق کاملا برگشت. از نماز جماعت مدرسه فراری بودیم. البته نمازخوان بودیم ولی از زورگویی و قلدری جناب مدیر خوشمان نمی‏آمد. چون دستور داده بود که مستخدم یا همان بابای مدرسه در مدرسه را چند دقیقه قبل از اذان ظهر و زنگ آخر ببندد و قفل کند. ما کارمان شده بود شرط بندی سر این که چه کسانی می‏توانند فرار کنند و چه کسانی نمی‏توانند. مستخدم مدرسه پیر بود و حیاط مدرسه درندشت، بزرگ و وسیع. برای همین فرصت اندکی برای فرار کردن مهیا بود. اینجا بود که ورزشکاری به کارمان می‏آمد. خیلی از اوقات موفق به فرار می‏شدم. اما وقتی هم که پشت دروازه‏ی آزادی! می‏ماندم. می‏رفتم تو صف بچه‏های شیفت ظهر و خودم را قاطی ایشان می‏کردم و بعد از پایان مراسم صف، سریع از مدرسه خارج می‏شدم.

بعد از فرار، موقعی که به خانه می‏رسیدم. وضو می‏گرفتم و قبل از خوردن ناهار یا هر کار دیگری ابتدا نمازم را می‏خواندم. خیلی کیف می‏کردم. چون کار دلم بود. کلی با خدای خودم خلوت می‏کردم. نماز تک نفره‏ی خودم را به نماز جماعت زورکی ترجیح می‏دادم. ثواب چند برابری نماز جماعت زورکی! هم برایم اهمیتی نداشت.

سال‏ها از آن دوران می‏گذرد. ولی هنوز تفکر اجبار کودکان و نوجوانان به انجام امور مذهبی وجود دارد. ای کاش، والدین و کسانی که در ارتباط با بچه‏ها هستند، اجازه دهند که کودک و نوجوان خود راه خویش را برگزیند. در انجام امور مذهبی آزاد باشد. این حق را داشته باشد که هر زمان خواست، دست از دین و مذهب خود بردارد و مجبور نباشد که همیشه از روی زور، اجبار، ترس و شماتت دیگران نام دین و مذهب را با خود به یدک بکشد و مشغول انجام امور دینی شود. بعد از عمری نفهمیدم "لا اکراه فی الدین" یعنی چه؟ چون ندیدم...



2 نظرات:

ناشناس گفت...

راستی که چه دوران‌ها که پشت سر نگذاشتیم! بهشت زورکی از هر جهنمی بدتره. وقتی کردی سری به این بزن:http://balatarin.com/permlink/2009/10/4/1784926

روزی باید به هم‌چیز نگاه دوباره بیاندازیم.
فرستادن پیام برای تو هم عبور از هفت‌خوان رستم است ها!

فرهیخته گفت...

ببین دوست عزیز از موضوعت خیلی خوشم اومد . یک جورهای منو یاد بچگی های خودم انداخت - من الان تو ایران نیستم دیگه - اینجا یک دنیای دیگه ای رو تجربه کردم . الان دیگه نماز هم نمی خونم . اگه بپرسی چرا باید بگم ,اگه یک خانواده مسلمان بدنیا نمی اومدم باور کن هیچ وقت مسلمان هم نمی شدم ,حدیث طولانیه ولی باید بگم که بزرکترین ظلم به هر بچه اینه که اونرو وادار به پذیرش دین پدر و مادرش بکنی و براش خطوط قرمز ادیان رو بکشی